از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

از من... برای خودم.... و شاید یک حلقه کوچک

از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

از من... برای خودم.... و شاید یک حلقه کوچک

از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

هیچ چیز مرموزی اینجا نیست. نه ملکه ای، نه سایه ای که سیاه باشد یا سپید. و حتی قصری.
یک نفر اینجا، پشت سیستمش نشسته و تایپ می کند. تق تق تق... برای دل خودش

اندر احوالات دانشگاه رودهن و امروز من.

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ق.ظ

زیادی پیچیده شد؟

خب امروز از اون روزهاست که خودش برای خودش یک عدد دفتر خاطرات شصتاد برگ رو پر میکنه.

خب آدم هایی که سر کار می رن، کاملا درک می کنن که مرخصی گرفتن عجب چیز خوبی است. حتی به نظر من، اگه کار خاصی ندارین، گاهی باید یک روز در ماه رو مرخصی بگیرین. به خودتون استراحت بدید و بزنید به دل طبیعت!

فقط برای اینکه خودتونو خالی کنید. از هرچی غرولند... از هرچی خشم... از هرچی حرص که از همکار و رئیس و ارباب رجوع و آبدارچی به دل گرفتید.

البته لازمه بگم که اگه آدمی به نام ماهرخ همراهتون باشه، نه تنها از به دل طبیعت زدن لذت نمی برید، بلکه فقط درگیر وسواس های این آدم در مورد این که رستورانش، اینجوریه! درختش کجه، آبشارش معوجه می شید. بنابراین اینجور جاها رو بدون -ماهرخ ها- برید. بدون وسواس. بدون استرس فکری.

همه اینا رو گفتم که برسم به اینکه بگم مرخصی گرفتن چیز شیرینیه به شرط اینکه مجبور نباشید روز مرخصی تون، شش صبح بیدار شید. به قول گیلانی ها، چاخسان فاخسان کنید و بزنید بیرون از منزل، به نیت اینکه " به دانشگاه می روم، جهت ثبت نام و تخلیه جیب از هر نوع نقدینگی، قربه الی الله"

خب این، اولین خان امروز من بود. البته بذارید اینم بگما. امروز جز این یکی دو ساعت اخیر، واقعا به من خوش گذشت. من، حضرت آقای ددی و البته ستاره.

در این که ستاره، چطور دختریه، خب برداشت های مختلفی وجود داره. از دید "آدم-ماهرخ ها" ستاره یه دختر خل و چل چاااااااااق ( دقیقا با همین غلظت، بلکم بیشتر) و نفهمه که مایه آبرو ریزی پدر و مادر تحصیل کرده شه.

و خب برای اون، فقط مهم اینه که چی چه مدرکی داره! ( در راستای همین، باید بگم اصلا از قبولی ارشد من خوشحال نیست. خیلی دوست نداره بهانه هاشو برای اینکه خواهر زاده شو بزنه توی سرم، از دست بده. مثلا اینکه یلدا ( اسم واقعی اش نیست) کار میکنه. یلدا فوق لیسانس داره. یلدا گواهینامه داره و.....

و خب الان تقریبا همشو از دست داده جز اینکه یلدا ازدواج کرده. ( کاری که من علاقه ای ندارم بهش) خب این قطعا چیزی نیست که ماهرخ دوسش داشته باشه.

از ستاره رسیدیم به چی!!! خب من اصرار داشتم با ستاره برای ثبت نام برم بدون توجه به اینکه سه سال از من کوچکتره.  چون ستاره داره توی همون دانشگاه درس می خونه و به ریز و بم هاش آشنا تره. اینکه در مترو، ستاره تعریف کرد ماهرخ ازش خواسته ساواک بازی در بیاره و بفهمه من با کی رفته بودم پارک ارم بماند، اینکه ساواک و ساواج بازی کار منه هم بماند، اینکه یه دور مرکز پیاده شدیم و دوباره رفتیم مجنمع هم بماند. این هم که کلاسوری رو که توی تهران بین 12 تا 18 تومان قیمتشه و من خریدم 8 تومان هم بماند. حتی اینکه دو میلیون و نیم پیاده شدیم برای ثبت نام، این هم بماند.

موندم فرمایشات شازده خانوم رو کجای دلم بذارم. " نذازی هی خرت و پرت بخوره ها. چاااااااااااااااااقه"

باز اینکه من به شددددددددت ( با شصتاد تا تشدید) علاقه دارم ایشون رو به بوق بدم، بماند فقط یکی به من بگه، وقتی من تو یه صف ایستادم، ستاره تو یه صف و ددی هم تو یه صف، و با همه این چیزا، روند ثبت نام سه سااااعت طول کشیده، کی وقت داشته حتی یک جرعه آب بخوره که ایشون وسط دشت بی سر و صاحب رودهن نگران چاقی منه ؟ ( ارواح اجدادش)

البته از چند لحاظ ( درست بود این عبارت؟ :/ یا زدم نابود تر کردم ادبیات رو؟) هم جای خوشی داشت. این که من از همین ترم  مثلا شروع میکنم پس زودتر هم تموم میشه. اینکه کلاس هام پنجشنبه و جمعه اس. ( خدایان رو شکر واقعا! هر چی کمتر درون این مثلا خانه باشی، اوضاع بهتر است.)

اوج مرحمت ماهرخ می تواند این باشد که مثلا از نهارش برای دختری که یک روزش ر ا صرف تو کرده هم بگذراد( آنهم نه اینکه با عزت دعوتش کند خانه!!! نه. بپیچاندش به هزار دلیل و تو را بفرستد.)

تخصص عجیبی دارد در خراب کردن حال های خوب.

از اشتباه گرفتنت با یک دستگاه آبلیموگیری انسانی، تا فحش و ناسزا تا اینکه در خانه شوهر ( که زو رکی قرار است ببندند به دمت که نگویند دختر فلانی ترشیده) بند نمی شوی تا اینکه چون جواب او را می دهی حتما بی حیایی

تا اینکه تو بمانی و خودت.

تا یک شوخی ایفایی. تا اینکه ناراحت می شوند.... تا اینکه مهم نیست که نارحت شده اند... ولی تو نباید حرف بزنی

شبیه یک میخ روی دیوار که به بودنش، عادت دارند.اینکه صندوقچه همه می شوی... اما

شاید تقصیر خودم باشد اینکه در قبال هفت تا لبخند دلم یک لبخند می خواهد...

اینکه متقابل می خواهی

یخ را دوست دارم... برایش هیچ چیز مهم نیست... به هیچ کس وابستگی ندارد...

نباشند... آب میشود.

تمام می شود.

مثل تیری که پرتاب می شود.

تیری که...هرگز... خطا نمی رود.

داشتم فکر میکردم شبیه فرزند کدام خدا می شوم... آخرش رسیدم به هیدیز.

نه خونسردی پوسایدن را دارم. نه قدرت زئوس را. نه زیبایی افرودیت و نه خشم اریز.

شاید چیزی بین هیدیز و دیمیتیر. 

دقیقا دختر هیدیز و پرسفونه!

الهه زمستان. مورانیس...

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۲۴
راهیندا....

نظرات  (۲)

دلت بدجور پره...
غصه نخور... راحت میشی از دستش.

پاسخ:
خیلیییییی دلم ازش پره
چقدر خوب بود این ...
پاسخ:
جدی؟
با تشکرات مزمن! دی:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی